بايد برود بيروت بستري شود . آن وقت ها اسراييل بيروت و صور را دائم بمباران مي كرد و رفت و آمد سخت بود.
مصطفي گفت : من مي برمشان . مامان را روي دستش بلند كرد . من هم راه افتادم و رفتيم بيروت .
يك هفته مامان بيمارستان بود و مصطفي به من سفارش كرد كه بالاي سر مادر باشم . مامان كه خوب شد و به خانه آمديم ، من دو روز ديگر هم پيش او ماندم .
يادم هست روزي كه مصطفي به دنبالم آمد ، قبل از آن كه ماشين را روشن كنم ، دست مرا گرفت و بوسيد و با گريه از من تشكر مي كرد . 
من گفتم : براي چي مصطفي ؟! گفت : اين دستي است كه روزها به مادرش خدمت كرده است و مقدس است . 
من از شما ممنونم كه با اين محبت و عشق به مادرتان خدمت كرديد . گفتم : مصطفي ! بعد از اين همه كارها كه با شما كردند ، اين ها را مي گوييد؟ 
گفت : آن ها كه كردند ، حق داشتند ، چو ن شما را دوست دارند . من را نمي شناسند و اين طبيعي است كه هر پدر و مادري مي خواهند دخترشان را حفظ كنند .

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب ها :