بسم رب الشهداء

همت همت مجنون
حاجی صدای منو میشنوید 
همت همت مجنون 
مجنون جان به گوشم
حاج همت اوضاع خیلی خرابه برادر 
محاصره تنگ تر شده ...
اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی....
خواهرا و برادرا را دارند قیچی می کنند ....
اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند....
خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ولی انگار دیگه اثری نداره ...
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمی ده، بوی گناه می ده ...
همــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت جان


فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم ....
حاجی اینجا به خواهرا همش میگیم پر چادرتون رو حائل کنید تا بوی گناه مشامتونو اذیت نکنه
ولی کو اخوی گوش شنوا...
حاجی برادرامونم اوضاعشون خرابه.......
همش می گیم برادر نگاهت برادر نگاهت ....
حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط قلبو میزنه  
کمک می خوایم حاجی .......
به بچه های اونجا بگو کمکــــــــــــــــــــــــــــــ برسونند

داری صدا رو.......
همت همت مجنون.......
 
 


برچسب ها :

برای خیلی ها این سوال پیش می آید که معنی عشق چیست؟ و شاید اصلا نتوان عشق را تعریف کرد؛ اما می توان با یبان قصه افرادی که ره عاشقی را پیمودند، فضای ذهن را برای درک این مفهوم آماده کرد. و در این یادداشت قصد دارم با بیان قصه زندگی دوست بسیار خوبم مجید  برای عشق معنایی را ارائه دهم.

دوستی که اکثر اوقات ذهنم با خاطراتش درگیر است! دوستی که به نظر بنده مصداق قشنگ معنی عشق است، دوستی که لحظه لحظه زندگی اش قابلیت غبطه خوردن دارد!

دوست بسیار خوبم، مجید داوودی راسخ ، که صفا وصداقتش مثال زدنی است!

مجید در کارزار دفاع مقدس مثل بقیه رزمندگان و جوانان ایران اسلامی حضور پیدا کرد تا اینکه در عملیات خیبر در جزیره  مجنون به تاریخ اول فروردین ماه سال 1363 از ناحیه پا زخمی شد و به خاطر شرایط سخت عملیات، انتقال پیکر مجروحش به پشت جبهه میسر نشد، حدود چهار ماه از سرنوشت مجید عزیز، اطلاعی نداشتیم، تا اینکه خبرآمد دشمن بعثی او را به اسارت گرفته است!

ادامه مطلب....

 



برچسب ها :

چند خاطره از شهید باکری 

كجاست اين آقاي شهردار تا ببيند ؟


وقتي آقا مهدي ، شهردار اروميه بود ، يك شب باران شديدي باريد . 
به طوري كه سيل جاري شد . ايشان همان شب ترتيب اعزام گروه هاي امداد را به منطقه سيل زده داد و خودش هم با آخرين گروه عازم منطقه شد .
پا به پاي ديگران در ميان گل و لاي كوچه ها كه تا زير زانو مي رسيد ، به كمك مردم سيل زده شتافت .
در اين بين ، آقا مهدي متوجه پيرزني شد كه با شيون و فرياد ، از مردم كمك مي خواست .
تمام اسباب و اثاثية پيرزن در داخل زير زمين خانه آب گرفته بود . آقا مهدي ، بي درنگ به داخل زيرزمين رفت و مشغو ل كمك به او شد .
كم كم كارها رو به راه شد . پيرزن به مهدي كه مرتب در حال فعاليت بود نزديك شد و گفت : خدا عوضت بدهد مادر ! خير ببيني .
نمي دانم اين شهردار فلان فلان شده كجاست تا شما را ببيند و يك كم از غيرت و شرف شما را ياد بگيرد آقا مهدي خنده اي كرد و گفت :
راست مي گويي مادر ! اي كاش ياد مي گرفت .


36-42.jpg



 


برچسب ها :

تخت را مرتب مي كرد و شير مي آورد 
(خاطره ای از شهید چمران)


روزي كه به خواستگاريم آمد ، مامان به او گفت : مي دانيد اين دختر كه مي خواهيد با او ازدواج كنيد ، چه طور دختري است ؟
اين ، صبح ها كه از خواب بيدار مي شود ، هنوز نرفته كه صورتش را بشويد ، كساني تختش را مرتب كرده اند ، ليوان شيرش را جلوي در اتاقش آورده اند و قهوه آماده كرده اند .
شما نمي توانيد با اين دختر زندگي كنيد ، نمي توانيد برايش مستخدم بياوريد .

 

16.jpg

مصطفي خيلي آرام گفت : من نمي توانم برايش مستخدم بياورم ؛ 
اما قول مي دهم تا زنده ام وقتي بيدار شد ، تختش را مرتب كنم و ليوان شير و قهوه را روي سيني دم تخت بياورم و تا وقتي كه شهيد شد ، اين طور بود . 
حتي وقت هايي كه در خانه نبوديم و در اهواز و در جبهه بودي ، اصرار مي كرد خودش تخت را مرتب كند.
مي رفت شير مي آورد . خودش قهوه نمي خورد ؛ ولي مي دانست ما لبناني ها عادت داريم ؛ به همين دليل درست مي كرد .
مي گفتم : خب براي چي مصطفي ؟ مي گفت : من به مادرتان قول داده ام تا زنده هستم ، اين كار را براي شما انجام بدهم 




برچسب ها :

 

بسم رب الشهداءوالصدیقین

یکی از جاهای دیدنی راهیان نور دهلاویه است به همین بهانه زندگی نامه مختصری از شهید چمران رو براتون میذارم 

زندگینامه شهید دكتر مصطفي چمران

دكتر مصطفي چمران
تولد : 18 اسفند 1311 قم
تحصيلات : دكتراي الكترونيك و فيزيك پلاسما
مسؤوليت : وزير دفاع
شهادت : 31 خرداد 1360 دهلاويه
مزار : تهران ، بهشت زهرا ( س)


14.jpg


در مسير زندگي
تك سوار وادي خلوص

ادامه مطلب...


برچسب ها :

بسمه تعالی 
اشك و بوسه 
(خاطره ای از شهید چمران)


مادرم از دست مصطفي خيلي عصباني بود .
يك روز عصر كه مصطفي آمده بود تا مرا به خانه ببرد ، مامان گفت: كجا ؟ 
گفتم : خانة شوهرم . به همين سادگي . فرياد زد سر مصطفي و گفت : تو دخترم را جادو كرده اي ! همين الان طلاقش بده .
انتظار چنين حالتي را از مادرم نداشتيم . اصلاً آرام نمي شد .
آن شب با مصطفي نرفتم . تا آن كه چند شب بعد حال مامان خيلي بد شد .

18-25.jpg

ناراحتي كليه داشت . مصطفي كه آمد دنبالم ، گفتم : مامان حالش بد است ، ناراحتم ، نمي توانم همين طوري رهايش كنم .
مصطفي آمد بالاي سر مامان .

ديد چه قدر درد مي كشد . اشك هايش سرازير شد.
دست مامانم را مي بوسيد و مي گفت : دردتان را به من بگوييد . دكتر آورديم بالاي سرش و گفت : 
ادامه مطلب....


برچسب ها :

بسم الله الرحمن الرحیم 
بسم الله را گفته و نگفته شروع كردم به خوردن . 
حاجي داشت حرف مي زد و سبزي پلو را با تن ماهي قاطي مي كرد. 
هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عباديان كرد و پرسيد : عبادي ! بچه ها شام چي داشتن؟ همينو. واقعاً ؟ جون حاجي ؟

 

21.jpg
نگاهش را دزديد و گفت : تُن رو فردا ظهر مي ديم . 
حاجي قاشق را برگرداند . غذا در گلويم گير كرد .
حاجي جون به خدا فردا ظهر بهشون مي ديم .
حاجي همين طور كه كنار مي كشيد گفت : به خدا منم فردا ظهر مي خورم .

ادامه مطلب ....


برچسب ها :


صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

موج وبلاگی دوست شهیدت کیه !؟